اومدن مهمون و خوشحالی پانی
سلام به همه دوستای گلم که محبت دارن و به ما سر میزنن و ما رو خوشحال میکنن
چند روزی هست که حوصله نوشتن ندارم تا میام پای کامپیوتر بشینم یه چیزی بنویسم (واسه دخترمون که پس فردا بزرگ شد نگه خاطراتم رو نیمه کاره گذاشتی رفتی)میبینم اصلا هیچ انگیزه ای واسه نوشتن ندارم به قول مامان آلینا مخملی فکر کنم منم دچار افسردگی پاییزی شدم
بگذریم توی هفته گذشته همه چیز عادی بود و پانی هم خوشحال از مهد کودک رفتن و بازی کردن با دوستاش .موقع برگشتن از مهد کودک هم هر روز باید یه سلامی خدمت کتابفروشی سر کوچه بکنیم واسه اینکه خانوم تا از مهد میاد بیرون یه راست میره توی کتاب فروشی هر چیزی که چشمش ببینه رو میخواد چه کتاب چه پازل و چه مدادرنگی و .........
خلاصه فکر کنم این کتاب فروشیه تا زمانی که پانی میره مهد حسابی پول دار بشه.
پنج شنبه هم خاله های خانومی اومدن که البته آجی بهشون میگه و حسابی با اونا مشغول بودو بهش خوش گذشت
بماند که گهگاهی هم خودش و موژان اشک هم دیگه رو در میاوردنو ۲ دقیقه بعد هم در حال شیطونی و شلوغ بازی کردن.
با این وجود بهمون کلی خوش گذشت شب هم با اونا رفتیم شهر بازی که این بار نمیدونم چرا خانوم سوار هر چی میشد گریه میکرد نمیدونم خودش رو لوس میکرد یا واقعا میترسید
بعد شم که خواستیم برگردیم خانوما رو(پانی و موژان)به زور از پارک اوردیم بیرون
جمعه بعد از ظهر هم مهمونا برگشتن خونشون
چند روز هم بود که خونه باباجونینا نرفته بودیم (سه روز)آخه ما زیاد میریم اونجا چون پانی وابستگی زیادی به اونا داره و در هفته ۲ یا ۳ بار میریم خونشون. خلاصه شب هم خونه بابا جونینا یه سری زدیم و پانی با بابا جون مامان جون و عمه شهرزاد کلی خوش گذروند.
اینم از هفته گذشته ما که به خوبی سپری شد