pani is my sweet life

روز جهانی کودک مبارک

کودکم، شیرینکم، امروز روز توست روزت مبارک ((کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم))   اینم هدیه مامان و بابا واسه روز کودک   ...
12 دی 1389
1396 292 3 ادامه مطلب

من رفتم شهربازی

سلام به هم دوستام که میان  و به روز نوشت ،هفته نوشت و ماه نوشته های من سر میزنن و اونا رو میخونن و لطف میکنن و نظرشون رو هم میگن . امروز اومدم تا از شب خوبی که گذروندم  بگم که مامان بنویسه که بزرگ شدم یه وقت یادم نره.من دیشب با مامان و بابا رفتم دو تا پارک.اومممممممممممم   اول رفتم از این پارکها که تاب و س رسره دارن بعدشم رفتم شهر بازی تازه ساینا و عمو صادق هم بودن حسابی به من و ساینا خوش گذشت یکم هم اووف شدیم من آرنجم ساینا هم زانوش .ولی خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت .   آخیش کاش مامان وبابا من رو همیشه ببرن( عزیزدلم باشه همیشه میبریمت ) بعد از اون هم رفتیم خونه مامان ...
12 دی 1389
1122 120 0 ادامه مطلب

اومدن مهمون و خوشحالی پانی

سلام به همه دوستای گلم که محبت دارن و به ما سر میزنن و ما رو خوشحال میکنن چند روزی هست که حوصله نوشتن ندارم تا میام پای کامپیوتر بشینم یه چیزی بنویسم (واسه دخترمون که پس فردا بزرگ شد نگه خاطراتم رو نیمه کاره گذاشتی رفتی)میبینم اصلا هیچ انگیزه ای واسه نوشتن ندارم به قول مامان آلینا مخملی فکر کنم منم دچار افسردگی پاییزی شدم بگذریم توی هفته گذشته همه چیز عادی بود و پانی هم خوشحال از مهد کودک رفتن و بازی کردن با دوستاش .موقع برگشتن از مهد کودک هم هر روز باید یه سلامی خدمت کتابفروشی سر کوچه بکنیم واسه اینکه خانوم تا از مهد میاد بیرون یه راست میره توی کتاب فروشی هر چیزی که چشمش ببینه رو میخواد چه کتاب چه پازل و چه مدادرنگ...
12 دی 1389
1136 490 0 ادامه مطلب

مهمونی

سلام به دختر همیشه گلم که یه روزی قراره این چیزایی رو که واسش اینجا ثبت میکنم رو بخوونه روز گذشته یه روز خوب بود واسه دختر مامان . صبحش که سرشار از انرژی بلند شد و بعد از خوردن صبحانه راهی مهد کودک شد ظهر هم که رفتم دنبالش  و اومدیم خونه مثله این چند روز گذشته انگاری که مدتهاست غذا نخورده باشه ساز غذا غذا رو سر داد و منم تا غذا رو واسش آماده کردم و تو بشقابش گذاشتم کلی گریه زاری کرد .بازم خوبه مهد که میره اشتهاش خیلی بهتر شده. عصر هم با دوستای بابا شهریارو بابایی  قرار شد بریم خونه عمو ابی دوست بابایی که تازه عمل چشم انجام داده بود. رفتیم و اونجا پانی با گل دختر عمو ابی مهر گل خانوم کلی شیطونی و بازی کردن بعد...
12 دی 1389
1149 425 0 ادامه مطلب

گشت و گذار +عروسی

سلام به همه دوستای گلم که لطفشون رو از من و پانی دریغ نمیکنن و به ما سر میزنن این چند روزی که غیبت داشتیم مشغول مهمونی و پذیرایی از مامان جون و بابا جون پانی بودم البته دو روزش رو .مامانم و بابام از اراک اومده بودن که برن ماهشهر بدرقه شوهر خواهرم که میخواست بره مکه و همینطور عروسیه پسر عمه وسطی ام .  آخر هفته ما هم رفتیم ماهشهر خلاصه تا رسیدیم رفتیم به سوی آرایشگاه واسه بزک دوزک .   جالب اینجا بود که یه خانومی توی آرایشگاه که حسابی خودش رو هفت رنگ رنگ کرده بود و موهاشو سیخ سیخی کرده بود همین که بلند شد بره دیدم پانی هم رفت دنبالش صداش کردم کجا داری میری گفتش من میخوام با این برم عروسی فکر کن...
12 دی 1389
1172 472 0 ادامه مطلب

روزای خوب

سلام به همه دوستای خوبم خدا رو شکر ماه گذشته روزا و شبای خیلی خوبی داشتیم و همش به مهمونی و عروسی گذشت به جز اون چند روزی رو که پانی مریض بود و خدا رو شکر الان خیلی بهتر شده ولی دارو هاش دوره ۵۰ روزه است که الان ۱۴ روزش گذشته . سه شنبه شب گذشته عروسی عمو دادوود یکی از بهترین دوستای بابا شهریار بود که حسابی خوش گذشت امیدوارم زیر سایه پروردگار همیشه خوشبخت باشی عمو داوود   پانی و بابایی روز چهارشنبه رو هم همش خواب بودیم شب گذشته اش ساعت ۵ صبح خوابیده بودیم و واسه همین روز مون تا بعد از ظهر به خواب گذشت شبش هم به زور بابا رو از پای کامپیوتر بلند کردیم که ما رو ببره بیرون .رفتیم خونه بابا جون یه خورده اونجا ...
12 دی 1389
1082 416 0 ادامه مطلب

اندر احوالات روزهایی که گذشت....+یه قرار عالی

سلام بازم بعد یه تاخیر طولانی برگشتیم که بنویسیم یعنی چاره ایی جز نوشتن نیست . این چند هفته ایی که نبودم بنویسم یعنی نشد که بنویسم نه این که نشد یعنی حوصله نشد،اتفاق خاصی نیافتاد.جز دید و بازدید های همیشگی و گشت و گذار البته با یه تولد .تولد گل پسر عمو شهروز و چند روزی هم باز مریضی امان از دست این مریضی. اون چند روز تعطیلی ما که دلمون خوش بود که قراره کلی واسه خودمون بگردیم مصادف شد با مریض شدن بابا شهریار و بعد ازون پانی و بعد هم من که چشمتون روز بعد نبینه و بعد از گذشت نوش جان کردن ۶ تا آمپول هنوز آثارش هست. ولی به هر حال توی این فصل مریض شدن چیز عجیبی نیست همینطور هم که شنیدم خیلی از دوستای گلم با نینیاشون مریض بودن که ا...
12 دی 1389
1288 477 1 ادامه مطلب