مهمونی
سلام به دختر همیشه گلم که یه روزی قراره این چیزایی رو که واسش اینجا ثبت میکنم رو بخوونه
روز گذشته یه روز خوب بود واسه دختر مامان. صبحش که سرشار از انرژی بلند شد و بعد از خوردن صبحانه راهی مهد کودک شد ظهر هم که رفتم دنبالش و اومدیم خونه مثله این چند روز گذشته انگاری که مدتهاست غذا نخورده باشه ساز غذا غذا رو سر داد و منم تا غذا رو واسش آماده کردم و تو بشقابش گذاشتم کلی گریه زاری کرد.بازم خوبه مهد که میره اشتهاش خیلی بهتر شده.
عصر هم با دوستای بابا شهریارو بابایی قرار شد بریم خونه عمو ابی دوست بابایی که تازه عمل چشم انجام داده بود. رفتیم و اونجا پانی با گل دختر عمو ابی مهر گل خانوم کلی شیطونی و بازی کردن بعد از اونم رفتیم خونه عموشهروز چون ارمیا پسر گلشون کسالت داشت خلاصه اونجا هم بودیم و پانی و ارمیایه عالمه شیطونی کردن وبعد هم با مامان جون مشغول خمیر بازی کردن شدن(مامان جونینا هم اونجا بودن).
پانی عمو شهروز و عمو شهرامش رو خیلی دوست داره ساعت ۱ که از خونه عمو شهروز برگشتیم خانوم خستگی ناپذیر گفت حالا بریم خونه عمو شهرام با نیکا بازی کنم بگو آخه دختر تو خسته نشدی اینهمه بازی کردی.
من نمیدونم بچه های این دور و زمونه سوختشون چیه که اصلا خسته نمیشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرداد ۸۸ اراک
نوروز ۸۹ بندر دیلم